این منم که خواهم رفت
من از این داستان
که در سکوت سالها
جا مانده
خستهام دیگر
از چشمههای یخ
روی درههای حسرت
در گستره ی تاریکی
دقیقههای سیاه
و ثانیههای گذر
به هیچ دریچه ای
اعتمادی نیست
سهم من چیست
جز درد
که هر شب بر تنهایم
مشت میکوبد
چه حس غریبیست
شکسته شدن
حالا، همه پس اندازهای منند
دلم برای یک روز
ناگهانی
یک حال ساده
تنگ است
آسمان روی سرم
سنگینی میکند
مرزی برای دل سپردن نیست
در این هوای بی سرو سامان زندگیم
و پنجره ای
که تنگی نفس گرفته است
پشت کلماتی
که نفسهای من حبس شده
از این روزها
هیچ پرندهای پر نمیگیرد
برای این همه تاریکی.....